دست نوشته های یک مهاجر

صرفا جهت اطلاع

دست نوشته های یک مهاجر

صرفا جهت اطلاع

  • ۰
  • ۰

سلام 


فعلا که یه استراحت گرفتم از مهاجرتنامه گفتم یه کم مثل این بلاگرها هر چی به ذهنم رسید که برام جالب بود یا به نظرم باید مینوشتم رو اینجا بنویسم. 


امشب با یه عده از دوستانم رفته بودیم رستوران. یکیشون گفت که از ایران یکی بهش ایمیل میزنه و سوال راجع به اپلای کردن و اینا میکنه. و وقتی بهش گفته که مثلا قسمت پنج مهاجرتنامه رو برو از فلان جا بخون طرف گفته مهاجرتنامه رو همشو خونده! اینجا بنده احساس غرور کردم و البته احساس شادی هم کردم چرا که دیدم تو ایران هم حداقل یک نفر پیدا شده اینایی که نوشتم رو بخونه. چون اکثر هیت هایی که بلاگ میخورد از کشورهای غیر ایران بود و من اینطوری دلم خوش بود که ایرانیها ممکنه با پروکسی برن اینترنت و معلوم نشه از کدام کشور ویزیت کرده اند. خلاصه امشب احساس کردم اون خوش بینی من در مورد پروکسی اینا گویا بیراه هم نبوده. همین. خواستم اون به قول خارجیا moment of joy رو با شما تقسیم کنم.


ارادت.

  • خود مونی
  • ۰
  • ۰


سلام گرم به همه،


در قسمت یک اشاره کردم که هدف این نوشته ها فراهم کردن یک تصویر واقعی از "خارج" و به طور خاص کانادا هست

 (لینک قسمت یک:  http://khodemooni.blog.ir/1393/06/23/mohajeratnameh1)

 

در قسمت های  دو و سه راجع به انتخاب استاد برای تحصیلات تکمیلی و در قسمت چهار درباره چگونگی تعویض اون صحبت کردم. لینک قسمت دو و سه و چهار هم اینجاست:

http://khodemooni.blog.ir/1393/06/24/mohajeratnameh2

http://khodemooni.blog.ir/1393/06/25/mohajeratnameh3

http://khodemooni.blog.ir/1393/06/29/mohajeratnameh4

 

در قسمت پنج هم به بحثی راجع به کار کردن خارج از کمپس دانشگاه پرداختم. لینک قسمت پنج هم اینجاست:

 

http://khodemooni.blog.ir/1393/07/07/mohajeratnameh5

 

 در قسمت شش هم یه گریز زدم به چرایی مهاجرت.

http://khodemooni.blog.ir/1393/07/21/mohajeratnameh6


تو قسمت هفت هم راجع به مقطع درس و بازارکار و اینا بحث شد. 

http://khodemooni.blog.ir/1393/08/01/mohajeratnameh7


قسمت هشت هم یه کم از مزایای مهاجرت گفتم که زیاد یه طرفه به قاضی نرفته باشم.

http://khodemooni.blog.ir/1393/09/17/mohajeratnameh7


تو قسمت نه هم راجع به توقعات از خارج صحبت کردم.

http://khodemooni.blog.ir/1393/09/28/mohajeratnameh9


قسمت دهم هم راجع به مقایسه بود.

http://khodemooni.blog.ir/1393/10/07/mohajeratnameh10


قسمت یازدهم هم یه کم راجع به اسلوب زندگی تو خارج صحبت کردم. 

http://khodemooni.blog.ir/1393/10/29/mohajeratnameh11


ممنون از اینکه تا اینجا من رو تحمل کردین. ممنون از اینکه فیدبک دادین و کامنت دادین، چه شفاهی، چه کتبی، چه پیغام، چه تو بلاگ، چه خصوصی. اگه کمی یا کاستی بود یا بعضی نکات به مزاجتون خوش نیومد عذرخواهی میکنم. من سعی کردم چیزی جز حقیقت اینجا ننویسم. تو این قسمت میخوام یه کم از حقیقت فاصله بگیرم و برداشت های شخصیمو بنویسم. بنابرین شما میتونید ۱۰۰% مخالف باشین با این قسمت. اما با قسمت های قبل نه :پی. البته دوستان کانادا پرست و خارج پرست احتمالا با قسمت های قبل هم مشکلاتی دارن اما سعی کردم یه جوری بنویسم که اونا هم بدشون نیاد و به عبارت روشنتر یه طرفه به قاضی نرفته باشم. فقط جنبه منفی قضیه رو یه کم بیشتر روشن (highlight) کردم چون معمولا اون جنبه رو اقوام یا دوستان فراموش میکنن بگن.


دیگر اینکه امروز این بلاگ ۷۰۰۰ تا هیت خورده و باعث غرور و افتخار منه. کسانی از کانادا، امریکا، چین، اندونزی، هلند، روسیه، بلغارستان، نروژ، کره جنوبی، آلمان، لتونی، سوییس، عمان، انگلیس، ترکیه، ویتنام، برزیل، دانمارک، امارات متحده عربی، اسپانیا، سنگاپور، ایسلند، فرانسه، لیبریا، استرالیا، ایتالیا، اتریش، اوکراین، سوئد و ایران عزیز از اینجا بازدید کردن (ببخشید اگه بعضیاشو یادم رفت). دست همتون رو به گرمی میفشارم و امیدوارم مطالب این بلاگ به درد خورده باشه. 


خوب دیگه. منتظرتون نمیگذارم و میرم سر اصل مطلب.


فرض می کنیم شما اومدی خارج و تحقیق هم کردی و استاد مناسب هم داری و سریال و فیلم اینا هم به میزان لازم دیدی و حالا کم کم این سؤال معروف تو ذهنت ایجاد شده که برگردم یا نه. اول اینکه بهتون بگم این سؤال عجیبی نیست و خود سوال برای من و دوستانم به کرات مطرح شده و حتی گاهی میشینیم بحث میکنیم راجع بهش. جالبتر اینکه جوابهامون تو برهه های زمانی مختلف از قبیل قبل از انتخابات ۸۸، بعد از انتخابات ۸۸، بعد از انتخابات ۹۲، وقتی دلار ۸۰۰ تومان بود، وقتی دلار ۳۰۰۰ تومان شد، اینا فرق میکنه. اشکالی هم نداره. یا به قول عماد (قسمت سه) قشنگیش هم به همینه. 


عرضم به حضورتون که بعضی ها معتقدن که تا اینجا اومدن پول نفتشون بوده و یا ایران برای اونا کاری نکرده که اونا بخوان براش کاری بکنن و از این تیپ ادعاها. من همینجا یک بار دیگه بگم که این قسمت نظر شخصی نویسنده هست و لزوما ایدئولوژی درستی ممکنه نباشه. بنده بر خلاف باور اون دسته از عزیزان معتقد هستم که انسان به اون آب و خاکی که توش به دنیا میاد و توش بزرگ میشه مدیون هست. جدای اینکه من علاقه خاصی به میهنم دارم و از قدم زدن تو خیابون ولیعصر کنار پارک ساعی و ملت بسیار محظوظ میشم، احساس دین هم به اون مملکت میکنم. یعنی اگه حتی این علاقه رو هم نداشتم خودم رو ملزم میدونستم که به جایی که توش ۲۴ سال زندگی کردم خدمت کنم یا به قول این خارجیا pay back کنم. این خدمت اصولا به نظرم انتظار زیادی نیست که وطن از شما طلب کنه. برای حرفام هم دلیل دارم. ببین مثلا شما که همه جا از "خارج" تعریف میکنی و هی میگی فرهنگ خیلی از ایرانیا ایراد داره و باید مثل خارجیا باشیم و تیریپ روشنفکری و open minded همه جا برمیداری اجازه بده از همون خارج برات بگم. اینجا بچه ها اکثرا از سن ۱۸ سالگی باید از خونه بزنن بیرون و کرایه خونه بدن و کار کنن و به قول گفتنی مرد بشن. شما تا هر موقع دلت خواسته خونه مامان و بابا خوردی و خوابیدی. و کسی هم مانعت نمیشد اگه بیشتر هم میخواستی بمونی. دوم اینکه شما دوست عزیز فرهیخته من تو دانشگاه درس خوندی. میدونی که شهریه دانشگاه های خارج برای دوره لیسانس بسیار بالا هست (حدود ۲۰ تا ۳۰ هزار دلار در سال) که شما حدود یک دویستم این مبلغ رو پرداخت کردی که مدرکت رو آزاد کنی و اگه اونم نداده باشی که آموزش رایگان کردی یا به قولی مفت درس خوندی. پس حداقل به این دو دلیل به اون سیستم آموزشی یا به اون فرهنگ یا به مامان بابا یا هر اسمی که براش میخوای انتخاب کنی مدیونی.


نکته دیگه اینکه شما ممکنه خاطرات بد داشته باشی از ایران. ممکنه مثل اون آقا ایمان قسمت شش روزها رو میشمری تا از دست این پاسپورت لعنتی (این اصطلاحیه که ایمان به کار میبره وگرنه من تاحالا همچین لفظی رو برای پاسپورت ایران عزیز به کار نبردم) راحت بشی. یکی دیگه از دوستام (نازیلا خانوم) میگفت اگه یه بار تو میدون انقلاب آزار و اذیت شده بودی (یا به قول جوونای امروزی دستمالی شده بودی) دیگه "وطنم وطنم" نمیکردی. یکی دیگه از دوستام میگه ایران دیگه برای من گزینه نیست. "من اومدم بیرون که دیگه برنگردم". خداییش الان که اینو دارم مینویسم حتی از نوشتنش ام مو به تنم سیخ شده که مگه میشه آدم بگه "هرگز" به جایی که توش به دنیا اومدم و بزرگ شدم برنمیگردم! در پاسخ باید بگم که اولا که شما حتما خاطرات خوب هم داری که یا یادت رفته یا نمیخوای به خاطر بیاری. حالا نمیخوام بشمرم بگم یه خاطره بد داری هزار تا خاطره خوب. شمردنش باشه با خودت (اسمایلی چشمک). پس یه طرفه به قاضی نرو. دوم اینکه همون نازیلا خانوم هم اگه خوب فکر کنه به نظر من دلیل برای موندن تو ایران یا برگشتن به ایران پیدا میکنه. نکته اینه که بخواد حداقل بهش فکر کنه. سوم اینکه حالا فکر کردین تو "خارج" از این خبرا نیست؟ همین پارسال توی یو بی سی حدود پنج شش مورد دستمالی (groping) ریپورت شده بود و هرچی هم گشتن نتونستن بفهمن کار کیه. شرایط کمپس نا امن شده بود و به دخترا سوت میدادن که اگه مورد مشکوک دیدن سوت بزنن تا امداد برسه. یا تو امریکا هم چندین مورد مشابه عنوان شده. چهارم اینکه حالا من نمیخوام بگم نیاین خارج یا اگه اومدین برگردین. من میخوام بگم اینطوری جوگیر نباشین. به قول این خارجیا "Never say never". کلا با هیچ چیز نباید متحجرانه برخورد کرد و روی نظر خود پافشاری کرد. حالا اگه شما معتقدی که ایران دیگه گزینه نیست نظرت محترمه اما حداقل گوشت بگذار شنوا باشه به دلایل احتمالی برگشت.


حالا من اینا همه رو گفتم و شما الان گرم کردی که بخوابونی با پشت دست تو....اما دست نگه دار تموم کنم (اسمایلی take it easy). بنده معتقدم که شما پول نفتت نبوده  و این  اساسا حرف غیر منصفانه ای هست که ایران برای من چیکار کرد مگه؟! به قول مرحوم امام (به فتح الف اول خوانده شود) که میگفت: "نگویید انقلاب برای ما چه کرد. بگویید من برای انقلاب چه کرده ام؟". حالا این جمله رو من اینطوری میخوام ازش بهره بگیرم که حالا شما دوست عزیز که میگی ایران برات کاری نکرده مثلا شما براش چیکار کردی؟! حالا شمای نوعی رو گفتم. ممکنه الان یه دکتر(پزشک) اینو بخونه و بگه من کلی مریض رو خوب کردم!(یعنی درمان کردم--سلامتی بخشیدم)! گفتم الان باز شور حسینی برتون میداره میگین منم پزشک نیستم اما همون کار رو کردم :پی.


دوم اینکه این خدمت به وطن یا اون دینی که گفتم محدود به حضور فیزیکی نیست. اینجا من یکیو میشناسم که هر سال یه برنامه خیریه برپا میکنه و سه چهار هزار دلار پول جمع میکنه میفرسته ایران برای کمک به کودکان سرطانی. این میشه خدمت به عقیده من . این میشه ادای دین به نظر من. یه استادی تو دانشگاه تهران داشتم میگفت شماها که تو زمینه های مهندسی پزشکی کار میکنین (من روی بیماری پارکینسون تحقیق می کردم) خدمت به خلق میکنین و خیرتون نهایتا به مردم میرسه با تحقیقاتتون. زیاد احساس دین به میهن نکن. حرفش به دلم نشست. تو اون دوره زمونه که همه میگفتن اگه رفتی برگرد دیدم حرف منطقی ای میزنه و متعصبانه به قاضی نرفته. خلاصه حتی اگه تحقیقی علمی بکنی که به درد چهار نفر تو ایران بخوره این یعنی ادای دین. یه دوست دیگه ای داشتم که وضع مالیش اینجا زیاد خوب نبود (البته خوب تو زندگی دانشجویی کلا وضع کسی نمیشه بگی خوبه اما اون وضع مالیش واقعا بد بود) اما میگفت ماهی ۲۰۰ دلار میفرسته ایران چون خواهرش دانشگاه آزاد درس میخونه و این ۲۰۰ دلار میشه تقریبا ششصد هزار تومان و کمک خارج مهمیه برای خانوادش. این میشه ادای دین به نظر من. یکیو کمک کنی تحصیل کنه. حالا اون "یکی" اگه از اعضای خانوادت باشه که چه بهتر. یکی دیگه هم هست که بلاگ مینویسه برای بچه های توی ایران که با دقت بیشتری اپلای کنن و اینا. گفتم شاید بشناسینش یا براتون جالب باشه (اسمایلی چشمک). جان کلام اینکه لازم نیست برگردی ایران. اما اینکه بگی فرهنگش بده یا من به اونجا تعلق ندارم یا کی بشه از دست این ملیت راحت بشم یا بگی من هرگز به اونجا برنمیگردم به نظرم کم لطفیه. حالا بازم تکرارش خالی از لطف نیست که اینا نظریات بنده بود. ممکنه شما مخالف باشی و من کاملا احترام میگذارم به نظر شما.


سرتون رو درد نیارم با نظرات شخصی و اجازه بدین که قسمت دوازده یا به عبارت دیگر فصل یک رو همینجا تموم کنم. هنوز نمیدونم که فصل دویی در کار هست یا نه. اما خوب خوشحال شدم در خدمتتون بودم و از نظراتتون استفاده کردم. ممنون از روحیه دادن ها و حمایت هاتون. امیدوارم چهار کلمه حرف حساب (ایشالا حساب بوده : پی) به معلوماتتون راجع به خارج اضافه شده باشه. این قسمت رو با یک جمله از پاپ ژان پل دوم به پایان میبرم:


I kiss the soil as if I placed a kiss on the hands of a mother, for the homeland is our earthly mother.



پایان.

  • خود مونی
  • ۰
  • ۰


باز هم سلام به همه،

عارضم خدمتتون که یه مسافرت رفته بودم و اونجا هم اینترنت اینا درست حسابی نبود و این بود که یه کم وقفه افتاد برای ارسال این قسمت. اما از این ونکوور بارونی رفته بودم کوبا با اجازتون و بسیار جاتون خالی بود در سواحل آفتابی کوبا. ایشالا قسمتتون بشه یه سفر برین. خیلی خوش گذشت و خستگی سال تحصیلی از تنم در رفت. اینم یه جور از مزایای خارج محسوب میشه: نزدیکی به امریکا و کوبا و کانادا و مکزیک و امثالهم.

تقدیم به دوستان غر زننده که میگن از مزایای خارج نمیگی :دی 


در قسمت یک اشاره کردم که هدف این نوشته ها فراهم کردن یک تصویر واقعی از "خارج" و به طور خاص کانادا هست

 (لینک قسمت یک:  http://khodemooni.blog.ir/1393/06/23/mohajeratnameh1)

 

در قسمت های  دو و سه راجع به انتخاب استاد برای تحصیلات تکمیلی و در قسمت چهار درباره چگونگی تعویض اون صحبت کردم. لینک قسمت دو و سه و چهار هم اینجاست:

http://khodemooni.blog.ir/1393/06/24/mohajeratnameh2

http://khodemooni.blog.ir/1393/06/25/mohajeratnameh3

http://khodemooni.blog.ir/1393/06/29/mohajeratnameh4

 

در قسمت پنج هم به بحثی راجع به کار کردن خارج از کمپس دانشگاه پرداختم. لینک قسمت پنج هم اینجاست:

 

http://khodemooni.blog.ir/1393/07/07/mohajeratnameh5

 

 در قسمت شش هم یه گریز زدم به چرایی مهاجرت.

http://khodemooni.blog.ir/1393/07/21/mohajeratnameh6


تو قسمت هفت هم راجع به مقطع درس و بازارکار و اینا بحث شد. 

http://khodemooni.blog.ir/1393/08/01/mohajeratnameh7


قسمت هشت هم یه کم از مزایای مهاجرت گفتم که زیاد یه طرفه به قاضی نرفته باشم.

http://khodemooni.blog.ir/1393/09/17/mohajeratnameh7


تو قسمت نه هم راجع به توقعات از خارج صحبت کردم.

http://khodemooni.blog.ir/1393/09/28/mohajeratnameh9


قسمت دهم هم راجع به مقایسه بود.

http://khodemooni.blog.ir/1393/10/07/mohajeratnameh10


تو این قسمت میخوام یه کم راجع به اسلوب زندگی تو خارج صحبت کنم. حالا شما اومدی خارج و دانشگاه و استاد و اینا هم هماهنگه (به قول سامی بیگی) اما به قول این خارجیا happy نیستی. البته ایشالا که باشی. اما خوب یه سری مسائل اینجا میخوام مطرح کنم که بعضیاش (علاوه بر خارج) مربوط به ایران هم ممکنه بشه اما بعضیاش مختص خارج هست.


اولا که اینجا تنوع زیاد هست. تو خیلی چیزا. مثلا تو ایران میری سس مایونز بخری مهرام و دلپذیر هست فقط. اینجا ١٠ مدل سس دارن فقط! حالا برای بعضیا این خیلی خوبه برای بعضیا خیلی بده چون آپشن (گزینه) که زیاد باشه تصمیم گیری سخت میشه. حالا این یه بعد قضیه است. ان قضیه وقتی درمیاد که میری مثلا ساندویچ بخری (ا ا ا چرا بی ادب شدم باز؟ :پی). ایران میری میگی هات داگ میخوام یا ژامبون میخوام. اینجا اولین باری که رفتم subway هیچ موقع یادم نمیره. گفتم گوشت (roast beef) میخوام. گفت تو چه نونی؟ گفتم نون ساندویچی دیگه! یه نگاهی بهم کرد و فهمید از شهرستان (شانزده هزار کیلومتر اون طرفتر--منظور ایران هست در این مقال) اومدم. گفت مثلا این پنج مدل نون رو داریم. منو میگی تو دلم گفتم پنج مدل فقط نون؟؟!! خلاصه رندوم یکیو انتخاب کردم و پنیر هم حالا همینطوری گفتم چدار (چون اسم اون یکیو نمیدونستم) و رسید به سبزیجات. حالا بگذریم که اسم نصفش رو بلد نبودم اما واقعن برام جای تعجب داشت که تا جزئی ترین موارد ساندویچ هم اختیارش دست خودته. خلاصه الان دیگه من عادت کردم به این سیستم اما برای بعضیا هنوز داشتن گزینه های زیاد باعث تالم خاطر میشه.


نکته بعدی اینه که اینجا ما از خانواده دور هستیم و همین امر باعث میشه خیلیا نیازهای عاطفی شون رو به طرق مختلف بر آورده کنن. یکی هر شب شبی ٥ ساعت با تلفن با مامی جون صحبت میکنه. یکی شبی دو سه روز با دوستش چت میکنه. یکی سرشو با خارجیا گرم میکنه. یکی با ایرانیا. یکی از ایرانیا فاصله میگیره یکی بیشتر خودشو قاطی میکنه. خلاصه انواع و اقسام موارد هست. حالا من نمیخوام برچسب خوبی یا بدی رو هیچکدوم از اینا بزنم چون هدف این نوشته ها این نیست. من فقط میخوام با پدیده های مختلف خارج آشنا بشین. جان کلام اینکه اینجا باید با دوستاتون جای خالی خانواده رو پر کنین. دوستان اینجا نقش بسیار مهمی دارن و اگه با جماعت ناخلف بُر بخورین روزهای سختی پیش رو دارین. تعریف ناخلف هم بسته به زمینه (background ) مذهبی، فرهنگی، اقتصادی تون تو ایران میتونه برای هر کس فرق کنه و یه چیز subjective هست. اینجا ارزش دوستان نسبت به ایران چند برابر هست. مضاف بر اینکه اون عرضه طیف وسیع دوست که تو ایران بود معمولا تو خارج نیست و پیدا کردن دوست هم کفو مشکلتر هست. حالا نه که بترسونمتون. من خودم دو سه تا دوست دارم که هر موقع دلم بگیره باهاشون صحبت میکنم و ٤-٥ ساله دوستیم. حالا الان لابد دارین میگین خسته نباشی بعد شش سال خارج نشینی دو تا دونه دوست داری (اسمایلی نوچ نوچ نوچ کردن) اما واقعیت اینه که اگه بیشتر بود بیشتر مینوشتم براتون (اسمایلی چشمک). به قول دوستم کیوان "همینم گیر خیلیا نمیاد".

بعد از بحث دوست خدمت شما عرض کنم که سرگرمی و تفریح بسیار جلوگیری میکنه از دپ زدن (depress شدن) و افسردگی و homesick شدن (یعنی برای خانواده یا وطن دلتنگی کردن). حالا در اینکه ورزش شادمانی میاره که شکی نیست و تو ایرانم شما ورزش کنی حالشو میبری. اما اینجا ارزش ورزش چند چندان هست. من خودم فوتسال بازی میکنم و این ٤-٥ سال رو با فوتبال خودمو شاداب نگه داشتم. حالا بعضیا باشگاه (gym) میرن و بعضیا والیبال و خلاصه این چیزا. تفریحات هم همینطور. یکی بولینگ میره یکی پوکر بازی میکنه (جنبه قمارش نه--جنبه سرگرمیش) یکی شلم میزنه خلاصه سرتون رو اینجا هرچی گرم تر کنین کمتر خانواده رو اصطلاحا miss میکنین. کتاب خوندن هم که یه چیزیه که خیلی از ایرانیا توش میلنگن. این خارجیا کتاب از دستشون نمیوفته. تو صف بانک، تو اتوبوس، تو مسافرت، تو فرودگاه، همه جا! شما هم سعی کنین مطالعه رو به برنامتون اضافه کنین. علاوه بر انتلکت (intellectual) شدن و اطلاعات عمومی برای سرگرمی و شادابیتون هم خوبه.

یه کار دیگه که اینجا مد هست سریال و فیلم دیدن هست. حالا بعضیا سریال خارجی مثل friends و lost و prison break و homeland و اینا میبینن. برخی هم سریال های ایرانی مثل زمانه و آوای باران و این چیزا میبینن. هر دوش خوبه. اما دو تا نکته. اولا که سریال کار کتاب رو نمیکنه. به عنوان برادر کوچکتر بهتون بگم که کتاب خوندن آموزندگیش به مراتب بیشتر از سریال و فیلم هست. نکته دوم اینکه سریال ایرانی دیدن خوبیش اینه که از فرهنگ ایران عقب نمیوفتین (اگه علاقه دارین که عقب نیوفتین البته) و اصطلاحات جوونا یا مثلا طیف ماشین های تو خیابون اینجور چیزا رو تا حدود مناسبی کسب میکنین. برای بعضیا که دیر به دیر ایران میرن کمک میکنه فارسیشون ضعیف نشه و مثلا وقتی با مادربزرگشون صحبت میکنن لغاتی از قبیل meeting و actually و seriously و oh my god  اینا استفاده نکنن. حالا باز خوب یا بد بودن این قضایا رو به مخاطب واگذار میکنم و فقط میگم یه همچین حقایقی هست.


اینم بگم و بحث امروز رو خاتمه بدم. کلا چه تو ایران و چه تو خارج مشورت کردن همیشه چیز خوبیه. مثل بعضیا نباشین که گم میشن آدرس نمیپرسن و میگن خودم پیدا میکنم. مثلا تحصیل کرده هستم خیر سرم! هیچ خجالتی تو سوال کردن نیست. به قول این خارجیا there is no shame in asking .شما هم تو انتخاب دوست یا کتاب یا سریال یا هر چیز خوبه که مشورت کنین. آدمای دلسوز هم همیشه پیدا میشن که دلسوزانه شما رو به افق های روشن رهنمون میکنن. فقط پیدا کردنشون همیشه راحت نیست اما پیدا میشن. به هر کسی هم زود اعتماد نکنین. حتی خود من (اسمایلی چشمک). من سعی کردم حقایق رو به تصویر بکشم که البته بیشترش هم حقایق تلخ هست. حتما خوبی ها رو هم از دیگران بشنوین و تکه های پازل رو کنار هم بگذارین و تصمیم گیری درست بکنین. در آخر هم اینو بگم که این فصل (season) مهاجرتنامه قسمت بعدی (دوازده) تموم میشه و یه جمع بندی خواهم کرد و یه سری نکات پایانی خواهم گفت. بعدش یا فصل دو رو مینویسم یا کلا یه کم شرح حال ایام خویشتن رو بلاگ میکنم. حالا بهش فکر میکنم.


Consult not your fears but your hopes and your dreams. Think not about your frustrations, but about your unfulfilled potential. Concern yourself not with what you tried and failed in, but with what it is still possible for you to do.
Pope John XXIII (نمیدونم چندمی میشه!)


بقیه در قسمت بعد 


  • خود مونی
  • ۰
  • ۰

باز هم سلام به همه،

کریسمس شما عزیزان مبارک. به اون بعضی هاتون که این رسوم خارجیها رو از خودشون داغتر و با همّ و غمّ خاصی برگزار میکنین هم مبارک باشه. این بنده خداها یه کریسمس و یه هالووین و دو سه تا تعطیلی دیگه دارن که از قرار معلوم بیشترش در ایران و بین ایرانیهای خارج دیگه مد شده.


در قسمت یک اشاره کردم که هدف این نوشته ها فراهم کردن یک تصویر واقعی از "خارج" و به طور خاص کانادا هست

 (لینک قسمت یک:  http://khodemooni.blog.ir/1393/06/23/mohajeratnameh1)

 

در قسمت های  دو و سه راجع به انتخاب استاد برای تحصیلات تکمیلی و در قسمت چهار درباره چگونگی تعویض اون صحبت کردم. لینک قسمت دو و سه و چهار هم اینجاست:

http://khodemooni.blog.ir/1393/06/24/mohajeratnameh2

http://khodemooni.blog.ir/1393/06/25/mohajeratnameh3

http://khodemooni.blog.ir/1393/06/29/mohajeratnameh4

 

در قسمت پنج هم به بحثی راجع به کار کردن خارج از کمپس دانشگاه پرداختم. لینک قسمت پنج هم اینجاست:

 

http://khodemooni.blog.ir/1393/07/07/mohajeratnameh5

 

 در قسمت شش هم یه گریز زدم به چرایی مهاجرت.

http://khodemooni.blog.ir/1393/07/21/mohajeratnameh6


تو قسمت هفت هم راجع به مقطع درس و بازارکار و اینا بحث شد. 

http://khodemooni.blog.ir/1393/08/01/mohajeratnameh7


قسمت هشت هم یه کم از مزایای مهاجرت گفتم که زیاد یه طرفه به قاضی نرفته باشم.

http://khodemooni.blog.ir/1393/09/17/mohajeratnameh7


تو قسمت نه هم راجع به توقعات از خارج صحبت کردم.

http://khodemooni.blog.ir/1393/09/28/mohajeratnameh9


تو این قسمت میخوام یه کم در باب مقایسه کردن خود و دانشگاه های مختلف با هم صحبت کنیم. مقایسه در کل چیز بدی نیست و عموما یکی از مهمترین دلایل پیشرفت بشریت همین مقایسه بوده است. اما این مقایسه چطور و از چه زوایایی باید صورت بگیره موضوع بحث امروزه.



این خارجیا یه اصطلاحی دارن که میگن دو تا چیز مقایسه شونده باید از یک جنس باشه و اگه نباشه بهش میگن "comparing apples and oranges" یا به اصطلاح دیگه بعضیا میگن قیاس مع الفارق یعنی مقایسه دو تا چیز بی ربط به هم. پس از همینجا شروع کنم که اگه خواستین چیزی رو با چیز دیگه مقایسه کنین سعی کنین مقایسه همسنگ انجام بدین. این از این (اسمایلی تیریپ استفراغ علم و دانش و من کلی اصطلاح بلدم).

حالا بگذارید اول از مقایسه دانشگاه ها شروع کنم. تو ایران که اپلای میکردیم مد بود میگفتن فلان دانشگاه تو رنکینگ (ranking) مثلا ٢٥ هست و فلان دانشگاه ٤٩. آقا این حرفا همه اش چرنده. حالا اوکی من قبول دارم که مثلا دانشگاه تورونتو از دانشگاه تگزاس دالاس بهتره اما دیگه مقایسه تورونتو و مک گیل و یو بی سی از اون مقایسه هاست که کاملا کیفی است و اینا خیلی نزدیک به هم هستن. باز میگم که من قبول دارم دانشگاه کلاس ١ و کلاس ٢ و کلاس ٣ باهم متفاوته اما دانشگاه های کلاس ١ مقایسشون بستگی به خیلی فاکتورها داره که اون وبسایت مقایسه کننده لزوما معیارهاش با شما یکی نیست. به عنوان مثال رنکینگ هایی که از انگلیس یا لندن میاد برای دانشگاه های کانادا، علاقه خاصی به یو بی سی داره (به هر حال "بریتیش" کلمبیا هاست و این وجه تسمیه الکی نیست :پی. اصولا هم روابط کانادا با انگلیس بسیار خوبه و تو کانادا استان بریتیش کلمبیا روابط خوبی با انگلیس داره). خلاصه تعجب نکنین تو این رنکینگ ها مثلا یو بی سی بالاتر از مک گیل یا تورونتو باشه حتی. حالا الان کاناداپرست ها هم اگه ولمون کنن، یو بی سی پرست ها الان میوفتن به جونم که بابا یو بی سی دانشگاه خوبیه انقد نکوبش :دی. منم یه نگاه میندازم بهشون و میگم: تو خوبی (اسمایلی چشمک). ببخشید بیشتر مثال ها از کانادا هست چون به هر حال بنده اینجا زندگی میکنم.

دوم اینکه آقا هدف از این مقایسه اصلا چیه. حالا مثلا تورونتو بالاتر یا یو بی سی بالاتر. آفرین که تو تو اون بالاتره هستی! بابا برنده! ببین رو چی میخوای کار کنی و کجا استاداش بیشتر بهت ربط داره. تازه بعدش نگاه کن ببین آب و هواش چطوره اگه مهمه برات. بعد ببین دوستات اونجا هستن راضی هستن یا نه. بعد ببین فارغ التحصیلاش اصلا کار گیر میارن یا نه. ایران یه گفته ای (saying) بود میگفتن فارغ التحصیلای دانشگاه آزاد میرن سر کار و فارغ التحصیلای دانشگاه دولتی میرن معلم کنکور میشن. حالا صرف اینکه این فقط یه نظریه بود و صحت و سقمش باشه با مخاطب، من توجه شما رو به این نکته جلب میکنم که واقعا یه تلنگری بهتون بخوره. واقعا من خیلی از فارغ التحصیلای دانشگاههای کلاس یک رو میبینم که بیکار شدن و تو برزخ  پست داک (post doc) یا پسا دکترا (این یه اصطلاحیه که خودم در آوردم درباره کسانی که دکترا میگیرن و میگن پست داک میکنیم تا کار گیرمون بیاد و هی دوباره پست داک میکنن و میبینی سومین پست داک آقاست گهگاه) میمونن. از اون طرف بسیار فارغ التحصیلان دانشگاههای کلاس سه رو میبینم که سر کار هستن و دلیلش مهارت هایی هست که اونجا یاد گرفتن. کار گرفتن به تعداد مقاله و این چیزا نیست و شوخی هم نداره. البته این نکته رو همینجا تو پرانتز بگم که اگه شما استاد دانشگاه میخواین بشین اون برزخ پست داک ها اتفاقا چیز خوبیه و تعداد مقاله بالا بدون هیچ مهارتی باز هم چیز خوبیه :دی. در هر حال جان کلام اینکه ببین دانشگاه با اون هدفی که داری همخوانی داره یا نه و رنکینگ و اینا رو تا حد زیادی بیخیال شو. دیگه ١٠-١٥تا اینور اونور این حرفا رو نداره که. حالا اگه بین رتبه ٢٠ با ٢٠٠ مونده بودی داستان فرق داره.

نکته دیگه اینکه خیلی از این رتبه بندیها و رنکینگ ها بر اساس رشته های کل دانشگاه هست و ممکنه یه دانشگاه به دلیل نداشتن یک رشته مثلا حقوق یا پزشکی رتبه نسبتا پایینی داشته باشه. یا ممکنه رنکینگ بر اساس دانشکده های فنی یا مهندسی باشه و شما مثلا حقوق بخوای بخونی. خلاصه این فاکتور رو هم لحاظ کنین. بنابرین خوب بودن یک دانشگاه از نظر فنی دلیل بر خوب بودنش در کل نیست. مضاف بر اینکه حتی خوب بودنش تو مهندسی دلیل بر خوب بودن همه مهندسی هاش نیست. به عنوان مثال همین دانشگاه یو بی سی که بنده چندین بار عرض ارادت بهش کردم (:دی) در رشته برق ٥٠ استاد داره (تقریبا) که از بین اونا بالغ بر ده تاشون در رشته مخابرات فعالیت میکنن و فقط یک استاد برق کنترل داره.  پس اون تحقیقی که راجع به استاد مطرح کردم (در قسمت دو) اینجا هم مصداق داره که اون رو تطبیق بدین با این رنکینگ ها و اینکه رشته مورد نظر شما ٢ تا استاد حسابی تو فلان دانشگاه داره یا نداره. سخت شد یه کم نه؟ :پی. میدونم. راستش وقتی اپلای میکردم خودم هم فکر نمیکردم این همه فاکتور وجود داره! این بود که به امید زنده بودیم و هنوز هم هستیم. اما حالا که یه کم تجربه کسب کردم فکر میکنم از اول اگه بیشتر تحقیق کرده بودم خیلی هزینه های کمتری از نظر زمانی و اعصاب و روان پرداخت می کردم. اینه که مجاب شدم این بلاگ رو بنویسم. (خواهش میکنم :پی)


مساله آخر که میخوام راجع بهش صحبت کنم مقایسه خودتون هست. بله خود شما. حتما تاحالا شده با خودت گفتی اصغری با من اومد دانشگاه و جفتمون ورودی ٨٣ بودیم. اون الان بچه داره و دکترا گرفته اما من اندر خم یک کوچه ام! اولا همونطور که ابتدای سخن هم گفتم مقایسه چیز بدی نیست و مقایسه صحیح باعث پیشرفت میشه. دوما اما باید بهتون بگم که این قبیل مقایسه ها اگه به کرات صورت بگیره سم روح است و شما رو ناامید میکنه. نکنین آقا نکنین. سوما مفهومی به نام ٨٢ای یا ٨٣ای این چیزا به عقیده بنده اساسا وجود نداره. تو "خارج" خییییلی به ندرت همچین اصطلاحاتی رو میشنوید. حالا میگن فلانی ٢٠٠٨ اومده یا ٢٠١٠ اومده اما مقصود همدوره ای بودن و این چیزا نیست. خودتون رو درگیر این مسائل نکنین. سال بالایی ها و قدیمی ها برای مشورت گرفتن خوب هستن اما اینکه مقایسه کنین خودتون رو با اونا چون یه زمانی یک روزی یک جایی هم دوره بودین زیاد به نظر من صحیح نیست. ایشالا خودتون میاین "خارج" میبینین کم اهمیت بودن این مسائل رو. چهارم اینکه آقا (یا خانم) مگه مسابقه است؟! کی گفته که اصغری تو ٣٠سالگی دکترا گرفته منم باید بگیرم؟! یا نگار ٨٠ای بوده تازه دکترا شروع کرده پس دم من گرم که ٨٦ای هستم و با اون شروع میکنم! ایول چقدر من از زندگی جلو ام! بابا جلو! بابا برنده! تنها کسی که تو دانشگاه یا تو خارج یا حتی تو زندگی، خودتون رو باید باهاش مقایسه کنین خود دیروزتون (یا دیروز خودتون) هست. اگه بیشتر چیز یاد گرفتن یا باعث کمک به کسی شدین یا احساس بهتری دارین برد کردن. اون موقع اگه گفتین "برنده" من بهتون خرده نمیگیرم. حالا حتما الان دارین میگین تو اصلا مگه چه انی هستی که بخوای خرده بگیری. ای وای یهو بی ادبی شد. ببخشید. یادم رفت ویرایش کنم. بله عرضم این بود که ببینین اگه ٢٨سالتونه نسبت به ٢٧ سالگیتون چه فرقی کردین. نه که خودتون رو با ٢٨ سالگی اصغر و سعید و نرگس مقایسه کنین. ببینین چند تا آدم از دستتون راضی هستند چند تا ناراضی. ببینین تو مسیر موفقیت گام برداشتین یا نه. ببینین دانش علمی و اجتماعیتون فرق کرده یا نه. اون قیاس مع الفارق هم فراموش نشه چون اینجا ممکنه بشه.


اجازه بدین همینجا تموم کنم چون دیگه فکر کنم داشتم جوگیر میشدم و دوباره فاز نصیحت برمیداشتم. تازه چونه ام گرم شده بود البته اما خوب شب دراز است و قلندر بیدار. در باب مقایسه ٢ تا گفته (saying) هست که بسیار شبیه هم هست و من متن امروز رو با اونا تموم میکنم:

[Comparison is the death of joy      [Mark  Twain

[Comparison is the thief of joy      [Theodore Roosevelt 

بقیه در قسمت بعد 
  • خود مونی
  • ۰
  • ۰


سلامی دوباره،


در قسمت یک اشاره کردم که هدف این نوشته ها فراهم کردن یک تصویر واقعی از "خارج" و به طور خاص کانادا هست

 (لینک قسمت یک:  http://khodemooni.blog.ir/1393/06/23/mohajeratnameh1)

 

در قسمت های  دو و سه راجع به انتخاب استاد برای تحصیلات تکمیلی و در قسمت چهار درباره چگونگی تعویض اون صحبت کردم. لینک قسمت دو و سه و چهار هم اینجاست:

http://khodemooni.blog.ir/1393/06/24/mohajeratnameh2

http://khodemooni.blog.ir/1393/06/25/mohajeratnameh3

http://khodemooni.blog.ir/1393/06/29/mohajeratnameh4

 

در قسمت پنج هم به بحثی راجع به کار کردن خارج از کمپس دانشگاه پرداختم. لینک قسمت پنج هم اینجاست:

 

http://khodemooni.blog.ir/1393/07/07/mohajeratnameh5

 

 در قسمت شش هم یه گریز زدم به چرایی مهاجرت.

http://khodemooni.blog.ir/1393/07/21/mohajeratnameh6


تو قسمت هفت هم راجع به مقطع درس و بازارکار و اینا بحث شد. 

http://khodemooni.blog.ir/1393/08/01/mohajeratnameh7


قسمت هشت هم یه کم از مزایای مهاجرت گفتم که زیاد یه طرفه به قاضی نرفته باشم.

http://khodemooni.blog.ir/1393/09/17/mohajeratnameh7


تو این قسمت میخوام راجع به توقعات از خارج صحبت کنم. مثلا شما هر جا که میری یه تصویری از اونجا داری که بعد از اینکه میری و اونجا رو میبینی اگه مطابق با تصویر ذهنی شما نباشه حالت گرفته میشه. بسته به اینکه تصویر چقدر فرق کنه میزان حال گرفتگیش بیشتر خواهد بود. به عنوان مثال شما میری شمال یه ویلا بگیری با کولر گازی و ٢ تا تخت. اگه تخت یه دونه باشه یه کم شاکی میشی و اگه کولر گازی نباشه یه کمی بیشتر. اما اگه مثلا دریا نباشه اونجا دیگه هدف سفر به نظر بنده از بین رفته. اینو گفتم که مقدمه ای باشه برای بحث امروز.


حالا شما میخوای بری "خارج" و خسته شدی از برخی موارد که تو ایران دیدی و به قول بعضی از این جوک ها فکر میکنی "فقط تو ایرانه که ...". باید خدمت شما عرض کنم که اینطور نیست و در خیلی موارد تشابهاتی دیده میشه. مثلا من یادمه وقتی ایران بودم تو دانشگاه ما لپتاپ دزدی خیلی مد بود و لپتاپتو تو سایت کامپیوتر دانشگاه نمیتونستی حتی برای ٥ دقیقه تنها بگذاری و باید به کسی میسپردی. البته دیده شده بود با اینکه میسپردی هم دزدیده میشد (خخخخخ). در کانادا هم بنده این پدیده رو دیدم. از داخل آزمایشگاه ها حتی. همش ایمیل میزنن که در رو مطمئن بشین پشتتون بسته میشه یا مثلا فلان جا دزدی شده و مراقب باشین. ساعت و جواهرات و امثالهم هم از چیزایی هاست که اینجا من دیدم دزدیده بشه. خلاصه فکر نکنین اینجا اون "مدینه فاضله" است که کسی دزدی نمیکنه و اگه کسی چیزی احتیاج داشته باشه از جیب دوستش با اطلاع اون برمیداره و هر دو طرف با لبخندی یکدیگر رو بدرقه میکنن.


توقع دیگه توقع بیجا از دنیای آکادمیک یا دانشگاه ایناست. من قبول دارم که سطح پژوهش تو دانشگاههای آمریکای شمالی از دانشگاههای ایران بالاتره. بنابراین دوستان امریکا یا کاناداپرست پتکی که برداشتین رو فعلا بگذارین زمین تا یه کم من بگم و باهم دوست باشیم بعدش اگه خواستین دهان بنده در اختیار شماست. برای پتک البته :دی. افکار شیطانی به سرتون نزنه (اسمایلی چشمک). بله. میخواستم عرض کنم که اینجا سطح آموزش یک مقداری از ایران پایینتر هست و این تو سرفصل (curriculum ) درسهایی که اینجا میگیرین به وضوح مشخصه. پس انتظار نداشته باشین اینجا درسهای خفن یا به قول این خارجیا rocket science اینجا تحویلتون بدن. در واقع درسهای اینجا برای ایرانی ها بسیار ساده هم هست! که بخشیش رو مدیون سیستم آکادمیک ایران و بخش دیگه رو مدیون ژنتیک قضیه هستین. حالا برین حال کنین :پی.


واقعیت امر اینه که در مورد پژوهش هم فقط تو بعضی زمینه ها بعضی دانشگاه ها خوب هستن. این چیزیه که تو ایران هم بود دیگه. مثلا فلان دانشگاه تو برق، مخابراتش خوبه یا فلان دانشگاه تو برق، کنترلش خوبه و اینطور مسائل. اینجا هم همینطوریه. مساله یکی از دوستای من که اینجا برق الکترونیک میخوند تو یو بی سی برای فرصت مطالعاتی رفت برکلی. بله دانشگاه برکلی که به عقیده خیلیا از جمله بنده در بین ٣ دانشگاه برتر دنیاست. سولماز کاملا متعجب برگشته بود از اونجا به کانادا. میگفت اونجا من فکر میکردم فاصله محسوسی با یو بی سی داره و حال آنکه اصلا اینطور نبود. به علاوه از مسائلی اینجا متأثر شده بود که فکر میکرد تو برکلی نیست اما بود! حالا سولماز چون مدت زیادی ایران نبوده و از اوضاع آکادمیک ایران بیخبر بود نمیتونست با ایران مقایسه کنه اما همین مقایسه یو بی سی با برکلی برای اون حکم مقایسه یه دانشگاه ایران با یه دانشگاه آمریکایی رو برای خیلیامون داره. به قول این بروبچ بفرمایید شام میگفت اونجا wow نبود براش :دی. حالا من فکر میکنم شما دلسرد نشید که ای بابا "خارج" هم مثل ایرانه. باز تحقیق تو اون رشته خاص و با اون استاد خاص تو اون دانشگاه خاص میتونه خیلی مسائل رو مرتفع کنه. دیگه راجع به تحقیق کردن اینجا زیاد مانور نمیدم چو تو قسمت های دو و سه سرتون رو به اندازه کافی درد آوردم.

  

در ادامه یه مثال از فعالیت های فوق برنامه تو یکی از دانشگاههای کانادا دارم که این یکی هم مثل گوینده یکی از خاطرات قبلی ترجیح داد بی نام ذکر بشه. پس منم نقل به مضمون میکنم:


"تجربه ای که من می خوام به اشتراک بذارم مربوط می شه به وقتی که برای یک کار پاره وقت (با حقوق نسبتا مناسب) تو دانشگاه اقدام کردم. کار مربوط می شد به گروه دانشجویی فوق برنامه دانشگاه و قرار بود یک سری کارگاه آموزشی تحت عنوان پروژه های بین فرهنگی طراحی و اجرا بشه. هشت ماه بود که با گروه فوق برنامه دانشگاه کار داوطلبانه انجام می دادم. کاملا با ساختارشون و نقاط ضعف و قدرت شون و چگونگی اجرای کار تو گروه آشنا بودم. قبل از اون هم یک سال تجربه اجرای برنامه های مختلف در گروه فوق برنامه دانشکده مون را داشتم. تو گروه من را به عنوان فردی توانا و عملگرا می شناختند. در ابندای کار نمی خواستم برای اجرای پروژه های بین فرهنگی اقدام کنم چون در اون صورت موقعیتم تو گروه عوض می شد و پس از پایان پروژه که سه ماه بیشتر نبود دیگه امکان ادامه همکاری با گروه را در موقعیت قبلی نداشتم. به همین خاطر مردد بودم تا اینکه در نهایت تصمیم گرفتم براش اقدام کنم. فکر اینکه تو دانشگاه ای بی سی دی (این ای بی سی دی برای نام نبردن از دانشگاه مذکوره. فکر نکنین دانشگاهی با این نام وجود داره :دی ) یک اثر ماندگار از ایران و چهار یا پنج کشور دیگه به جا گذاشته بشه باعث شد که در نهایت این تصمیم را بگیرم. از بین کسانی که برای این کار اقدام کرده بودند، سه نفر را به مصاحبه دعوت کردند که یکی از این سه نفر من بودم. مصاحبه هم خیلی خوب انجام شد. اما بعد از سه روز متوجه شدم که دیگری برای اون کار انتخاب شده. طبیعتا تعجب کردم اما ناراحت نشدم. علت را جویا شدم و گفتند که اون فرد در مصاحبه لیست کاملی از اقداماتی که برای اطلاع رسانی در مورد این پروژه به دانشجوها انجام خواهد داد را فراهم کرده بوده و خیلی لیست کامل و عالی ای بوده و واقعا فکر می کنند که می تونه بسیار تاثیرگذار باشه. البته بعد از اولین ملاقات با اون فرد متوجه شدم که خیلی خوب صحبت می کنه و خیلی خوب ایده هاش را پرزنت می کنه. پس به این ترتیب من به همون همکاری داوطلبانه با اون گروه ادامه دادم و منتظر بودم که نتایج کاری فخیم این فرد را ببینم. مدتی گذشت و هیچ خبری نشد. از سوپروایزر ش جویا شدم و گفت داره جلسه می ذاره و برنامه ریزی می کنه. در نهایت یک ماه قبل از اینکه مهلت پروژه سه ماهه تموم بشه این فرد یک پیشنهاد پروژه را به کمسیون مربوطه ارائه داد. پبشنهاد پروژه ای که تهیه اش کمتر از یک دهم زمانی که تا به اون روز صرف شده بود را نیاز داشت. و از این بدتر یک هفته مونده به برنامه هم برنامه را کنسل کرد. یعنی کوچک ترین کاری برای پروژه ای که براش استخدام شده بود و سه ماه حقوق گرفته بود، انجام نداد. تنها کاری که خوب انجام داده بود خوب صحبت کردن بود و خوب پرزنت کردن خودش. و البته در این شرایط سوپروایزر اون شخص باید معترض می شد و مراتب را به کمسیون نیروی انسانی گزارش می کرد. اما این اتفاق نیفتاد چون سوپروایزر چندان اهمیت نمی داد. و همین که بخشی از وظایف خودش را اون شخص انجام داده باشه راضی ش نگه می داشت. هر چند در واقع برای دانشجوها - که تامین کننده منابع مالی گروه فوق برنامه هستند - کار مفیدی انجام نشده بود. بقیه افراد گروه هم که از نزدیک شاهد ماجرا نبودند معترض نشدند. چون فکر کردند که نقص در مدیریت بوده یا آموزش لازم به فرد داده نشده. و به این ترتیب، کوچک ترین اقدامی انجام نشد در این مورد و حتی این فرد چند ماه بعد در یک موقعیت دیگر در همون گروه استخدام شد. چون خوب صحبت می کرد و خوب خودش را پرزنت می کرد."


حالا این یک مثال بود از گروه فوق برنامه دانشگاه که حدود هفتاد نفر به عنوان مدیر اجرایی یا کارمند یا نماینده دپارتمان ها باهاش همکاری دارند و گردش مالی اش در سال در حدود نیم میلیون دلار یا قدری بیشتره. خلاصه این مثال رو میتونین مصداقی از موارد پارتی بازی و لابی بازی و خوب پرزنت کردن رو که قبلا خدمتتون عرض کرده بودم حساب کنین. میتونین هم اینجا تو حیطه توقعات از "آرمانشهر"ی که ساختین تو ذهنتون به حساب بیارین. پس فکر نکنین این چیزا محدود به ایران میشه. انجمن های دانشجویی ایران رو من توش فعالیت نکردم اما فکر نکنم بشه گفت "خارج" عملکرد ماورایی بهتری تو این زمینه داره. 


حالا من این توقعات از دنیای خارج رو گفتم که میتونه به انتظارات از دوستانمون و دانشگاه و غیره هم تعبیر بشه. اما یادتون نره که هر کسی از خودش هم انتظاراتی داره و به قول گفتنی انتظاراتتون رو با توجه به توانایی هاتون پایین نیارین. بلکه تواناییهتون رو بالا ببرین که به انتظارات بالا برسین. اجازه بدین که بحث امروز رو با جمله ای از کنفوسیوس تموم کنم:


"The expectations of life depend upon diligence; the mechanic that would perfect his work must first sharpen his tools."


بقیه در قسمت بعد


  • خود مونی
  • ۰
  • ۰

سلام مجدد،

 

خیلی خوشحال هستم که دوباره قسمت شد در خدمتتون باشم. عذرخواهی می کنم که به دلیل شلوغ بودن برنامه هام نتونستم اون روال زمانی معمول رو حفظ کنم. حالا سعی می کنم دوباره به همون نرخ ارسال مطالب برگردم و از شرمندگی شما عزیزان در بیام. تو این مدت خیلی به من لطف داشتین و بنده رو از کامنت ها و فیدبک هاتون محروم نکردین و من به این موضوع می بالم.


یه یادآوری بکنم که در قسمت یک اشاره کردم که هدف این نوشته ها فراهم کردن یک تصویر واقعی از "خارج" و به طور خاص کانادا هست

 (لینک قسمت یک:  http://khodemooni.blog.ir/1393/06/23/mohajeratnameh1)

 

در قسمت های  دو و سه راجع به انتخاب استاد برای تحصیلات تکمیلی و در قسمت چهار درباره چگونگی تعویض اون صحبت کردم. لینک قسمت دو و سه و چهار هم اینجاست:

http://khodemooni.blog.ir/1393/06/24/mohajeratnameh2

http://khodemooni.blog.ir/1393/06/25/mohajeratnameh3

http://khodemooni.blog.ir/1393/06/29/mohajeratnameh4

 

در قسمت پنج هم به بحثی راجع به کار کردن خارج از کمپس دانشگاه پرداختم. لینک قسمت پنج هم اینجاست:

 

http://khodemooni.blog.ir/1393/07/07/mohajeratnameh5

 

 در قسمت شش هم یه گریز زدم به چرایی مهاجرت.

http://khodemooni.blog.ir/1393/07/21/mohajeratnameh6


تو قسمت هفت هم راجع به مقطع درس و بازارکار و اینا بحث شد. 

http://khodemooni.blog.ir/1393/08/01/mohajeratnameh7


حالا که بعد این غیبت کوتاه برگشتم نمیخوام مزاج شما رو با حقایق ناخوشایند تلخ کنم. این قسمت میخوام راجع به مسائل خوب مهاجرت صحبت کنم. احتمالا این قسمت به مزاج "خارج" پرست ها و کاناداپرست ها خوش بیاد. یه کم طرفدار جمع کنم تا قسمت بعد دوباره با داستان های تلخ بر پایه حقایق خدمت برسم (:پی).



اولین نکته برای شما دوست عزیز هست که مامانت احتمالا میگه "خارج" شوخی نیست و اونجا ایرانی کم هست و غریبی میکنی و این حرفا. شکر خدا به همت عزیزان ایرانی که اپلای میکنن و میان خارج، بعضی شهر ها مثل ونکوور و تورونتو که بالغ بر صد هزار ایرانی داره و جای نگرانی برای غریبی کردن نیست. شما تو راهروی دانشگاه یه داد بزن بگو علی ١٥ نفر برمیگردن. اون ٢-٣ تا هم که برنمیگردن اسمشون سعید یا اشکان هست یا شاید هم موسیقی تو گوششون هست. این از این. شهرهای دیگه هم حالا نه به این کثرت اما من شنیدم که جمعیت ایرانی مناسبی حداقل در قشر دانشجویی داره. حالا چون تعداد ایرانی ها زیاد هست مغازه های ایرانی هم به همون تناسب ایجاد میشه. حالا یه جا مثل ونکوور بیشتر و یه جا مثل واترلو کمتر. اما شما مثلا دلت کباب خواست یا دوغ یا نون سنگک خلاصه فکر نکنی اینجا نیست. شهرهای دیگه رو من ویزیت کوتاهی داشتم اما ونکوور که بیشتر بودم عرض کنم خدمت شما که ترشی و دوغ و نون بربری و غذاهایی از قبیل فسنجون و قیمه و قرمه و کله پاچه اینا هم به آسانی یافت میشه! ضمن اینکه از این نکته غافل نشیم که شما کم کم به فرهنگ "خارج" نشینی عادت میکنی و این غذاها دیگه برات ارزش اونقدر خفن نخواهد داشت. اما خوردنش هر از چندگاه خالی از لطف نیست و بنده هم حال میکنم هر بارکباب میخورم.

حالا که اینو گفتم اینم بگم که سوشی یه غذای معمول در ونکوور هست چون نزدیک اقیانوس واقع شده. من خودم ٢-٣ بار اول که بسیاااار بدم اومد وقتی خوردم. اما به مرور زمان فرهنگ به شما دیکته میکنه یه چیزایی رو. اینکه مثلا سوشی غذای نسبتا سالمی هست و بهتره باهاش کنار بیاین. بعدش میبینین همچین بد هم نشد و به درجه ای میرسین که یه هفته سوشی میخورین آخر هفته و هفته بعدش کباب. به همین باحالی به جان شوما. 


این دیکته کردن فرهنگ فقط به غذا محدود نمیشه. به عنوان مثال شما تو ایران چراغ عابر برات مفهوم چندانی نداره (چراغ عابر کیلو چند!) و همیشه از خیابون رد میشی! مگه اینکه اتوبان باشه یا دیگه واقعا نتونی رد بشی که وایسی منتظر چراغ عابر. وگرنه افت داره وایسی. اینجا اگه بخوای وقتی چراغ عابر قرمزه از خیابون رد بشی میبینی همه وایسادن و ناخودآگاه شما هم وایمیستی. پس این سازگاری با فرهنگ غرب چیز بدی هم نیست. حالا گاهی بهش میگن "جوگیر" شدن که مثلا آقا حالا مجری قوانین شده یا آقا هوس سوشی کرده! که اینو من نه میگم خوبه نه میگم بده [به هر حال خوبه آدم همه مدل غذا رو دوست داشته باشه که اگه فردا یه جا گیر کرد بتونه غذای غیر ایرانی هم بخوره و با اکراه هم نخوره.]. مساله غذا حالا یه چیز نسبی ای هست. اما اینکه منتظر چراغ عابر بشیم رو من پدیده خوبی قلمداد میکنم و به نظر من به مرور زمان که بعضی از "مغزها " برمیگردن ایران این مسائل به فرهنگ ایران اضافه میشه و این چیز خوبیه.  


نکته دیگه اینکه به همت جوان های برومند ایرانی بعضی غذاها اصلا بومی سازی شده. مثلا آبگوشت اینجا من مغازه ای نمیشناسم داشته باشه اما پیش اومده که دوستم بنده رو دعوت کرد برای صرف آبگوشت و خیلی هم حال داد. نمونه های دیگه بومی سازی درست کردن ماست و آلبالو پلو و کتلت و امثالهم هست. همیشه سعی کنین یک دو تا از این دوستای کدبانو دور و برتون داشته باشین (اسمایلی چشمک).


مساله دیگه جامعه (community) بزرگ ایرانی است که در شهرهایی مثل ونکوور یا تورونتو بسیار مشهودتر میباشد. به عنوان مثال  عید نوروز رو تا جایی که من میدونم بسیاری از دانشگاههای کانادا از جمله یو بی سی و مک گیل و تورونتو و مک مستر و آلبرتا جشن میگیرن. از اون فراتر اینه که تو شهرهایی با کامیونیتی بزرگتر شبهای قدر یا ماه رمضان اینا هم حتی برنامه های خاص خودش رو داره. خلاصه اگه شما اهلش باشین ونکوور که حتی مسجد هم داره! خلاصه اینکه علاوه بر بومی سازی شدن غذا هایی که عرض کردم رستوران های زیادی هم اینجا هاست که غذاهای ایرانی داره. حالا تو یه شهر تعداد رستوران ایرانی بیشتر باشه قیمتش مناسب تر هست و اگه تعداد کمتر باشه طبیعتا قیمت کمی بیشتر خواهد بود. کلا هم شما اینجا چیزی گیر نیاوردی میتونی بگی از ایران برات ارسال کنن و هزینه پست بسیار مناسب هست. مثلا من و یه گروه از دوستام از مشتری های پروپاقرص لواشک هستیم و چون مغازه ها اینجا نداره هر کدوممون میریم ایران برای بقیه میاریم یا میگیم از ایران برامون پست کنن. حتما الان دارین میگین نگاه تو رو خدا اینا دیگه مرفهین بی درد هستن که تنها مشکلشون تو خارج فقدان لوشک هست (:دی)! البته حرف شما تا حدود زیادی درسته (اون قسمت مرفه و بی درد بودنش نه البته) اما خوب یه جورایی تفریح هم محسوب میشه اینکه سفارش بدیم برامون جنس خاصی رو ارسال کنن. مثل حسیه که از فروشگاههای آنلاین مثل ebay خرید میکنین و بعدا میارن دم در. حال میده خلاصه.  


گفتم ebay بگذارید همینجا یه تشکر ویژه از سازنده این سایت بکنم. آقا واقعا لطف بزرگی به بشریت کردی. مثلا یه کابل اینترنت اینجا میخوای بخری ٣٠ دلار باید بدی (آخه چرااااااااا؟؟!!). اما از ebay سفارش میدی میارن دم در خونه و همش میشه ٧-٨ دلار. چون قیمت اجناس و قیمت نیروی کار تو کشورهای مختلف باهم فرق داره خرید بعضی اجناس از بعضی کشورها بسیار ارزونتر تموم میشه. مثلا همین قطعات الکترونیکی رو از چین بخرید بسیار ارزون در میاد. یه سایت دیگه هم که تو کانادا بسیار پرکاربرد هست craigslist هست. اینجا اجناس نو و دسته دوم رو ملت خرید و فروش میکنن و دیگه پول به قول گفتنی به بنگاه نمیدن. خوبیش اینه که مثلا گوشیتو بخوای upgrade کنی یا ماشینتو بخوای یه بهترشو بخری میگذاری اینجا گوشی یا ماشین قبلیتو و میفروشی و سپس میری بعدیو میخری. بدیش هم اینه که وجهه قانونی نداره و اگه تو پاچت بره به جایی شکایت نمیتونی بکنی یا warranty اینا مفهوم خاصی نداره.


از اینا که بگذریم میرسیم به درجه رفاه ملت. اینکه میگن خارج هر چیزی سر جای خودشه تا حدود زیادی درست میگن. به عنوان مثال دقیق بودن برنامه اتوبوس ها و کمبود ترافیک از مسائلی هست که به برنامه ریزی روزانه و قرارهای ملاقات شما بسیار کمک میکنه و دیگه دیر نمیکنی. چون اگه دیر کنی و بگی تو ترافیک بودم کسی باور نمیکنه :دی. یا خیلی از کارها با تلفن یا آنلاین انجام میشه و صف بانک و امثالهم به همین دلیل بسیار کوتاه هست. اون مساله فرهنگ سازی اینجا هم وارد عمل شده و مردم تو صف بانک یا داخل اتوبوس یا جاهای دیگه که معطلی داره اغلب کتاب میخونن و تو حتی اگه بخوای غر بزنی به صف طولانی میبینی همه موقر و متین دارن مطالعه میکنن و ترجیح میدی تو هم یه کار مفید بکنی.


بله. خلاصه زیاد پرحرفی نکنم برای امروز. فقط بگم که امروز جنبه های خوب مهاجرت رو گفتم باز حالا شور حسینی برتون نداره یادتون بره قسمت های قبل رو. ایشالا تو قسمت های بعد سعی  میکنم یک دو تا داستان واقعی دیگه هم که از جنبه های منفی مهاجرت هست بگم که به قول این خارجیا بگیم now we are even. اما امروز رو دلم میخواد با این جمله به پایان ببرم:


Good things do not come easy. The road is lined with pitfalls


Desi  Arnaz


بقیه در قسمت بعد

  • خود مونی
  • ۰
  • ۰

یه نکته

سلام.


عذرخواهی میکنم که ننوشتم این هفته و هفته قبل. یه کم سرم شلوغ هست (امتحاناست دیگه :دی) و ایشالا از یه ماه دیگه دوباره مینویسم. نوید این رو میدم که بعد یه قسمت که بنویسم یه کم مسائل مثبت رو هم خواهم نوشت.


ارادت.

  • خود مونی
  • ۰
  • ۰

باز هم سلام،

 

اول همه یه عذرخواهی بکنم که هفته قبل چیزی منتشر نکردم. خیلی سرم شلوغ بود و با اینکه خیلی سعی کردم بنویسم نشد. ایشالا که دوستان قصور بنده رو ببخشن و با همون همت به خوندن ادامه بدن.


در قسمت یک اشاره کردم که هدف این نوشته ها فراهم کردن یک تصویر واقعی از "خارج" و به طور خاص کانادا هست

 

(لینک قسمت یک:  http://khodemooni.blog.ir/1393/06/23/mohajeratnameh1)

 

در قسمت های  دو و سه راجع به انتخاب استاد برای تحصیلات تکمیلی و در قسمت چهار درباره چگونگی تعویض اون صحبت کردم. لینک قسمت دو و سه و چهار هم اینجاست:

http://khodemooni.blog.ir/1393/06/24/mohajeratnameh2

http://khodemooni.blog.ir/1393/06/25/mohajeratnameh3

http://khodemooni.blog.ir/1393/06/29/mohajeratnameh4

 

در قسمت پنج هم به بحثی راجع به کار کردن خارج از کمپس دانشگاه پرداختم. لینک قسمت پنج هم اینجاست:

 

http://khodemooni.blog.ir/1393/07/07/mohajeratnameh5

 

 در قسمت شش هم یه گریز زدم به چرایی مهاجرت.


http://khodemooni.blog.ir/1393/07/21/mohajeratnameh6


تو این قسمت دوباره می‌خوام‌ برگردم به بحث آکادمیک. یه عده‌ می‌پرسن که مثلا حجم کاری درس‌ها یا تحقیق تو خارج چطوریه. عرض کنم که این سوال خیلی‌ بستگی به دانشگاه و استاد و درسش داره و کلی‌ نمی‌شه حکم داد. به طور کلی‌ دانشجوهای لیسانس ایران از نظر علمی‌ خیلی‌ بیشتر چیز یاد میگیرن تا دانشجوهای لیسانس کانادا. از نظر حجم کاری اما باید بگم حجم کاری درس‌های دوره لیسانس تو کانادا بیشتره! دلیلشم اینه که بیشتر این درس‌ها پروژه داره و پروژه‌ها گروهی هست. اینه که ما ایرانیها هم کلا کار گروهی زیاد بلد نیستیم. برا ما کار گروهی می‌شه اینکه بچه کارکن گروه پروژه رو انجام میده و بقیه یا سورس (source) میارن یا چای میارن :دی. ولی‌ جدی حجم پروژه‌های دوره لیسانس اینجا بیشتر هست. در مورد دوره فوق لیسانس و دکترا باید بگم درس هاش نسبتا آسونتره و ریاضی‌ کمتری داره نسبت به چیزیی‌ که ما تو ایران می‌خوندیم. پروژه هاش اما تو همون مقیاس ایران هست و حجم تقریبا مشابهی داره.


در مورد تحقیق (ریسرچ) هم استاد‌ها مدل‌های مختلف دارن. بعضی‌‌ها میگن هر هفته باید میتینگ داشته باشیم بعضی‌ دیگه میگن ۲ ماه یه بار هم کافیه. اگه شما جزء دانشجوهایی هستین که باید فشار بالای سرتون باشه تا کار کنین من توصیه می‌کنم با میتینگ هفتگی کنار بیاین. ضمن اینکه عرف اینجا همون میتینگ هفتگی هست و اساتید کمتری به میتینگ‌های کم فرکانس (less frequent meetings) اعتقاد دارن. از طرف دیگه اگه کارتون رو انجام میدین با راهنمایی‌ کم (minimal guidance) می‌تونین به استاد ثابت کنین که میتینگ کمتر زندگی‌ بهتر :پی.


یه بحث معروف هم اینه که آیا فوق لیسانس بخونیم یا دکترا. والا از نظر بنده دنیا این روزا خیلی تکنولوژیک شده و قدیما زندگی کلا ساده تر بود و رتبه کنکورت خوب میشد برق میخوندی و بعدش هم فوق لیسانس و بعدش دکترا. اما این روزا واقعا به بچه های پیش دانشگاهی فامیل که من میخوام توصیه کنم انتخاب رشته کنن میگم ایران میخوای بمونی یا خارج میخوای بری. استاد دانشگاه میخوای بشی یا نمیخوای بشی. و اونا هاج و واج به من نگاه میکنن که احمق جون من تا ٢ هفته دیگه نمیدونم چیکار میخوام بکنم. بعد تو از ده سال آینده سخن میگی! حقیقت اینه که واقعا همینقدر سخته انتخاب رشته و واقعا اون سوالات رو که میپرسم دلیل داره. لذا اینکه شما فوق لیسانس بخونی یا دکترا هم به هزاران پارامتر بستگی داره. حالا برای اینکه یه جوابی هم داده باشم به عزیزانی که میپرسن و تو برزخ یا به قول این خارجیا تو limbo نباشن بگم که اگه تصمیم گرفتین بیاین خارج برای فوق لیسانس به نظر من تصمیم بسیار درستی گرفتین. حالا اگه میخواین استاد بشین که طبیعتا باید دکترا هم بخونین. اگه میخواین کار کنین اینجا توی کانادا حداقل میدونم که فوق لیسانس بسیار راحتتر از دکترا کار پیدا میکنه. اینجا اصطلاحا میگن پی اچ دی ها overqualified هستن و یعنی بیش از نیاز بازار میدونن. از نظر رشته مهندسی هم بگم که کامپیوتر (به دلیل همون دنیای تکنولوژیک و آی تی و اینترنت اینا) خیلی راحت کار پیدا میکنه چه در ونکوور و چه در سایر جاهای کانادا. رشته های دیگه و اونایی که لبه های تکنولوژی حرکت میکنن ونکوور معمولا شغل گیر نمیارن چون اینجا صنعتی  نیست و بیشتر جای تفریحه :پی. رشته هایی مثل مهندسی مواد یا معدن هم توی آلبرتا و توی بریتیش کلمبیا (البته نه ونکوور) راحتر شغل پیدا میکنن. البته اینا همش استثنا هم داره و کلی گفتم اینا رو. بقیه مهندسی ها تقریبا باید شرق کانادا دنبال کار باشن.


حالا فکر نکنین چونه ام گرم شده (اسمایلی شور حسینی--محرم هم هست کاربرد داره) و یادم رفته از بدیهای اینجا بگم (اسمایلی تیزبازی). حالا که از بازار کار گفتم بد نیست یه کم هم از کم لطفی های عزیزان سفید (کانادایی و آمریکایی) بگم. عارضم خدمتتون که اینجا یه کم نژادپرست هستن در مورد استخدام کارمندان اینترنشنال مثل بنده و شما. حالا شما دوست عزیز کاناداپرست که آماده هستی الان به من بپری یه کم دست نگه دار تا توضیح بدم بعدش در خدمت پرش شما هم هستم. تو کانادا که طبل مهاجرپذیریشون گوش همگان رو کر کرده موقع استخدام کانادایی ها رو بیشتر ارزش مینهند چون میگن اینا راحتتر میشه باهاشون حرف زد و حتی اگه کارایی کمتری داشته باشن بهبودش برای کارفرما آسون تره. حالا چرا اینا همچین دیدگاهی دارن برمیگرده به فرهنگشون. یعنی بین دو نفر که یکیشون کاردرست هست ولی زبانش ضعیفه (یا قدرت پرزنت کردنش ضعیفه) و اون یکیشون نیمه کار درست هست اما زبانش قوی هست دومی رجحان داره. تو ایران البته برعکس هست. اینم  برمیگرده به فرهنگ ما و اینکه کدومش درسته کدومش غلط موضوع این نوشته نیست. لذا این ترجیح دادن رو به طور ضمنی اعمال میکنن. 


نکته دیگه اینه که شما اومدی "خارج" و فکر میکنی خبری از پارتی بازی یا موارد دیگه نیست اینجا. از نظر این حقیر باید بگم که آسمون آبی رنگ قشنگ ایران همون رنگ رو اینجا هم داره. فقط اسمش عوض میشه. اینجا برای کار باید نتورکینگ (networking) کنی که میشه همون پارتی بازی و رابطه بازی خودمون. یا میگن اینجا شما انگلیسی زبان اصلیتون نیست و به قولی second language هستین و باید خوب خودتون رو express (عرضه) کنین. معادل فارسیش میشه باید قالتاق باشین و لاف بزنین. خلاصه همه اش همونه طبق تجربه من و فقط اسماش عوض میشه. حالا بازم میگم اینا نظر منه و ممکنه نظر سایرین با بنده فرق کنه.

در مورد بحث نژادپرستی اینا جنبه بازارکار رو هدف قرار دادم که دنباله بحثم باشه اما جاهای دیگه مثل اتوبوس و اینا هم دیده شده (البته موارد توی شهر مثل اتوبوس اینا من شنیدم که تو امریکا یه کم بیشتر هست تا توی کانادا ). حتی دیده شده یک استاد لهجه دانشجو رو اینجا مسخره کرده (البته اون دانشجو به حقوقش آشنا بود و استاد رو دادگاهی کرد دهنشو سرویس کرد :دی). اما من به کرات میبینم دوستامو که میگن استادشون فلان جمله نژادپرستانه (racist) رو راجع به خودشون یا کس دیگه ای گفته و اینا هیچ واکنشی نشون ندادن. یه همچین چیزایی واقعا قلب منو درد میاره. خواهشا کوتاه نیاین و رو ندین به برخی از این استادا انقدر. به درد خودتونم نخورد به درد آیندگان میخوره ایشالا.


اینم از جمله پایانی امروز:

Never give up on a dream just because of the time it will take to accomplish it. The time will pass anyway [Earl Nightingale]


بقیه در قسمت بعد

  • خود مونی
  • ۰
  • ۰

سلامی دوباره،

 

امروز این بلاگ ٣٠٠٠ تا هیت خورده و باعث غرور و افتخار منه. کسانی از کانادا، امریکا، بلغارستان، نروژ، آلمان، عمان، انگلیس، ترکیه، اسپانیا، سنگاپور، ایسلند، ایتالیا، سوئد و ایران عزیز از اینجا بازدید کردن (ببخشید اگه بعضیاشو یادم رفت). دست همتون رو به گرمی میفشارم و امیدوارم مطالب این بلاگ به درد خورده باشه تا حالا. این تعداد بازدیدکننده فقط مسوولیت منو بیشتر میکنه برای نوشتن در آینده.


در قسمت یک اشاره کردم که هدف این نوشته ها فراهم کردن یک تصویر واقعی از "خارج" و به طور خاص کانادا هست

 

(لینک قسمت یک:  http://khodemooni.blog.ir/1393/06/23/mohajeratnameh1)

 

در قسمت های  دو و سه راجع به انتخاب استاد برای تحصیلات تکمیلی و چگونگی تعویض اون صحبت کردم. لینک قسمت دو و سه و چهار هم اینجاست:

http://khodemooni.blog.ir/1393/06/24/mohajeratnameh2

http://khodemooni.blog.ir/1393/06/25/mohajeratnameh3

http://khodemooni.blog.ir/1393/06/29/mohajeratnameh4

 

در قسمت پنج هم به بحثی راجع به کار کردن خارج از کمپس دانشگاه پرداختم. لینک قسمت پنج هم اینجاست:

 

http://khodemooni.blog.ir/1393/07/07/mohajeratnameh5

 

 

چون  دوستان گفتن همش آکادمیک می نویسم و گفتن کمی هم راجع به مهاجرت به طور کلی صحبت کنم تصمیم گرفتم یه استراحت (break) از بحث آکادمیک بگیرم و تو این قسمت راجع به انگیزه های مهاجرت صحبت کنم. این رو هم بگم که تا اینجاشو پلان ریخته بودم که بگم. از اینجا به بعد، هم به کامنت و فیدبک هایی که میگیرم بستگی داره که چطور پیش برم و هم به اینکه یه پلان جدید بریزم ببینم با خودم چند چند هستم در مورد مهاجرتنامه. تا همینجاشم از همه ساپورت های شما عزیزان (اینجا منظور از ساپورت حمایت هست و اگه احیانا ساپورت پوشیدین بنده بی اطلاع هستم :دی) و انتقادات همه دوستان سپاسگزار هستم. ایشالا که یه چیزایی بنویسم حداقل به درد یه نفر بخوره

 

این قسمت میخوام راجع به اینکه اصلا چرا مهاجرت کنیم صحبت کنم. یک زوجی از دوستام که زن و شوهر هستن و ٢٠١٠ اومدن ونکوور میگن الان که میرن ایران برای ویزیت با دوستان قدیمی که باهم بیرون میرفتن برای شام و خوش گذرونی دور هم جمع میشن. نرگس و بهراد معتقد هستن که الان مهاجرت جنبه باکلاسی پیدا کرده و اونا که خودشون با اقامت اومدن (و نه ویزای دانشجویی) میگفتن یه دوستشون تو خلوت بهشون گفته که هر دورهمی میره بحث اینه که پرونده تو چی شد یا مدیکال دادی یا نه و از این دست مسائل. میگفت که دیگه روش نمیشه تو جمع بره و معذب (awkward) هست و به این دلیل تصمیم گرفته که پی آر اپلای کنه تا از قافله عقب نمونه. حالا تعجب بهراد و نرگس یه طرف, واقعا اینطور مهاجرت کردن آیندش چی میتونه باشه. قدیما میگفتن طرف رتبه اش بالا شده جوگیر شده رفته برق شریف. این با اون یکیه! یعنی شما دوست عزیز که داری الان اینو میخونی خواهش می کنم فکر کن قبل مهاجرت یا انتخاب رشته یا هر کوفت دیگه ای. عذرخواهی میکنم از ادبیاتی که به کار بردم. آخه تو این ٦ سال من خییییلی از این موارد شنیدم. طرف میگه اومدم دکترا بخونم اما از چیزایی صحبت میکنه که با یک فوق لیسانس هم براش میسر بوده. بعد میگم چرا اومدی دکترا؟ میگه آخه همه میخونن! اینم شد جواب؟! یا طرف رفته برق خونده چون رتبش بالا شده بوده و ول کن هم نیست تا پسا دکترا هم داره میره :پی. برادر من/ خواهر من از همون ١٨ سالگی یا دیگه ٢٢ سالگی سعی کنیم با چشمان باز زندگی کنیم. به قول مرحوم شاعر چشم ها را باید شست. جور دیگر باید دید. به حرف مردم چیکار داریم ما آخه. حالا باز فاز بالای منبر رفتن انگار گرفتم. اجازه بدین نصیحت نکنم و همون حقایق رو بنویسم. بله عرض میکردم که این دوست نرگس اینا به خاطر حرف مردم میخواست مهاجرت کنه. نکنین آقا نکنین (اسمایلی سر تکون دادن)

 

مثال دیگه راجع به این قضیه همون آقا پویا است. هی میگفت من فقط میخوام برم و من فقط میخوام برم. حالا چرا، من نمیدونم! آخرش هم سر در آورد از وینیپگ (winnipeg) که هیچ ایده ای از سرمای وحشتناک اونجا نداشت. بابا یه تحقیق بکنین ببینین اصلا کجای نقشه هست شهری که دارین میرین. آقا پویا میگفت اونجا اوایل اطلاعیه میدادن که اگه گوشتون میخارید تو سرما نخارونیدش چون احتمال کنده شدنش هست! یا مثلا اگه کنده شد بگذاریدش تو دهانتون. آخه واجبه؟ حالا اصلا باشه گیرم مهاجرت واجبه. اما تحقیق هم واجبه. خلاصه چون همه دارن میران یا چون فک و فامیل دارن میرن باید بریم طرز فکر عاقلانه ای به نظر نمیرسه. خیلی ساده بهتون بگم برای خود بنده سرما یکی از فاکتورها بوده برای انتخاب دانشگاه. حالا شما ممکنه بخندین و یا بگین اگه دانشگاه مانیتوبا (واقع در وینیپگ) فقط پذیرش میگرفتی یعنی نمیرفتی و میموندی ایران؟! ممکنه بگید شعار میده و یا باورش براتون سخت یا خنده دار باشه اما جواب من همونیه که انتظارشو دارید (یا شایدم ندارید)  : میموندم ایران!


یکی دیگه از مسائلی که بچه ها رو به سمت مهاجرت یا اپلای سوق میده گرفتن اقامت یا پاسپورت کانادایی یا گرین کارت هست. باز همینجا عرض کنم که قوانین پی آر (اقامت دائم) کانادا سالی ٥٠ بار عوض میشه و زیاد نمیشه روش حساب کرد. گرین کارت حالا نمیدونم چقدر تغییر کرده قوانینش. حالا اگه به این انگیزه هم میاین نه که ایراد بزرگی توش باشه (البته خالی از ایراد هم نیست--اسمایلی چشمک) اما حداقل این نصیحت کوچیک رو از من قبول کنین و از این قضیه بت درست نکنید. که آقا اگه من پی آر رو گرفتم آدم موفقی هستم و اگه نگرفتم شکست بزرگی در زندگی من هست. خوب یادمه ٢٠٠٨ که ما اومدیم و ٢٠١٠ دیگه واجد شرایط (eligible) بودیم که اپلای کنیم برای پی آر و قوانین یهو عوض شد! یه ایمان دوست بنده بود که بسیار به هم ریخته بود سر این قضیه و میگفت من ١٠جا تو امریکا پذیرش داشتم و به خاطر پی آر اومدم کانادا. تا وقتی قوانین دوباره تغییر نکرده بود (سال ٢٠١١) این آقا ایمان همش لیچار بار دولت کانادا میکرد. حالا پیام داستان اینه که کلا از هیچی بت درست نکنین خواهش میکنم. حتما تاحالا فهمیدین من اهل نصیحت کردن زیاد نیستم (یه کم البته هستم :پی) اما بعضی وقتا واقعا لازمه. از گرین کارت هم همینطور. حتی از پی اچ دی هم همینطور! حالا ممکنه شما اومدی با یه استاد کار کنی خلاصه حرفتون شد و نشد ادامه بدی و مجبور شدی فوق لیسانس بگیری به جای دکترا. آیا این آخر دنیاست؟ آیا آدم خودشو ناراحت کنه برای یه ورق کاغذ کار خوبیست؟ (با لهجه ارسطو خوانده شود).

یه کم دیگه از آقا پویا براتون بگم: ایشون در وینیپگ فوق لیسانس گرفت و بعدش رفت یه جای دیگه تو کانادا دکترا بخونه چون از سرمای هوا دیگه عاصی شده بود. دکترا هم ١-٢ سال خوند حال نکرد و بعدش رفت ایران کار کنه. [حالا مفصل راجع به اینکه ایران باید برگشت یا نه مینویسم در آینده]. اونجا هم حال نکرد و برگشت کانادا که بره یه شهر دیگه برای کار و اونجا هم حال نکرد! خلاصه انگیزه شما از فوق لیسانس یا دکترا یا هر چی دیگه معلوم نباشه مجبور میشین هی آزمون و خطا بکنین. حالا نه که بگم بلاتکلیف میمونن و نمیدونین با خودتون چند چند هستین اما حداقلش اینه که باید راههای مختلف رو امتحان کنین چون قبلش بهش فکر نکرده بودن. اومدین کانادا چون فک و فامیل گفته بودن. رفتین دکترا چون جوگیر بودین به قول گفتنی. فلان رشته رو انتخاب کردین چون احساس کردین شاخ ها میرن اون رشته!

حالا تحصیل و گرفتن اقامت تقریبا انگیزه های اصلی حساب میشه. کار رو هم میشه تو این گروه برشمرد اما خوب چون من با اینکه چطوری با مجوز کار (work permit) میشه اومد کانادا برای کار زیاد آشنایی ندارم بحثشو نمیکنم. اما انگیزه های فرعی هم هست. بعضیا فکر میکنن "خارج" یعنی همون داف ها (و یا پاف ها) یی هاست که تلویزیون نشون میده و بری اونجا دوست دختر/دوست پسر یا زن/شوهر ریخته مثلا. من از حضور شما عزیزان با شخصیت و intellectual عذرخواهی میکنم که باید یک چنین موضوع سطح پایینی رو اینجا بنویسم. نمیدونم اسمشو فقر فرهنگی بگذارم یا کمبود امکانات یا کمبود اطلاع رسانی. اما باور بفرمایید بعضی از دوستان یا فک و فامیل دور بنده وقتی میرم ایران ویزیت اولین سوالشون اینه که آقا اونجا "بهشت برین" است دیگه؟!!! اخه من نمیدونم اولا سفر بنده به همون بهشت برین چه ارتباطی به شما داره؟!مگه ایران اینجور مسایل نیست یا اصلا مگه من از شما میپرسم؟! یا اینکه کل تصویر شما از "خارج" کلا همین "بهشت برین" یا به قول بعضی جوونای امروزی اصطلاحا سانفرانسیسکو هست؟!! این همه شهر و ایالت قشنگ! حالا اینو میخواستم بگم که از نظر حقیر، آسمان از این لحاظ هم (مثل خیلی لحاظ های دیگه ) در "خارج" به همون رنگ ایران هست. اینجا و اونجا نداره. همه جا آدم خوب و بد داره. همه جا هم همه طیف آدم داره. حالا دیگه برچسب بزنیم بگیم دخترای کانادایی فلان جور هستن یا پسرای ایرانی فلان جور هستن اون زیاد پسندیده نیست و حتی به عقیده بنده از واقعیت هم دور هست. البته این نظر کاملا شخصی هست و ممکنه کسی از دوستان شما از "خارج" بیاد و نظرش متفاوت باشه.  
 
پس در تعیین و تبیین انگیزه هاتون برای مهاجرت از هیچ کوششی فروگذار نکنین و حتی گفتنش برای خودتون و در خلوت خودتون خالی از لطف نیست. آخرشم بگم خیلی فشار نیارید به اینکه حتما باید برید و یا اینکه چون دلیلی برای موندن در ایران ندارین بنابرین باید برین. رفتن هم دلیل میخواد؛ همون طور که موندن دلیل میخواد. در آخر اجازه بدین با یک جمله خارجی طبق روال معمول نوشته هام، تموم کنم:

"Love is like a fart, if you have to force it, it's probably shit!"

حالا این جمله راجع به عشق گفته شده اما به اعتقاد من راجع به هر چیزی که به زور ما میخوایم مصداق داره. برای بنده که بارهای عدیده ای بهم ثابت شده که هر چیزیو به زور خواستم و به صلاحم نبوده آخرش پشیمون شدم. ایشالا که شما انتخاب های بهتری بکنین و هر روز به ٥ سال قبلتون نگاه کردن با غرور بگین اگر برگردم به ٥ سال پیش بازم همین کارو میکنم. 

بقیه در قسمت بعد 
 
  • خود مونی
  • ۰
  • ۰

سلام و امیدوارم حالتون خوب باشه. 


در قسمت یک اشاره کردم که هدف این نوشته ها فراهم کردن یک تصویر واقعی از "خارج" و به طور خاص کانادا هست. 


(لینک قسمت یک:  http://khodemooni.blog.ir/1393/06/23/mohajeratnameh1)


در قسمت های  دو و سه راجع به انتخاب استاد برای تحصیلات تکمیلی و چگونگی تعویض اون صحبت کردم. لینک قسمت دو و سه و چهار هم اینجاست:

http://khodemooni.blog.ir/1393/06/24/mohajeratnameh2

http://khodemooni.blog.ir/1393/06/25/mohajeratnameh3

http://khodemooni.blog.ir/1393/06/29/mohajeratnameh4


تو این قسمت میخوام یه کم راجع به مرد شدن صحبت کنم. بله درست حدس زدین-- کار! از قدیم گفتن برو کار میکن مگو چیست کار. اگه شما زندگی نرمالی رو میخواین تجربه کنین بهتره از نظر مالی نه در سطح عالی ولی در سطح خوبی باشین. اگه بچه مایه هستین این قسمت شاید زیاد به دردتون نخوره. میتونین برین قسمت ٦ :پی. شوخی کردم. بابا کار کردنش حالا شاید به درد نخوره اما آموزه هاش شاید به درد خورد :پی. بله؛ اینو میخواستم اینجا بگم که پول RA معمولا کافی نیست اگه بخواین زندگی نرمال با تفریحات نرمال داشته باشین. اینه که یه کم کار پاره وقت لازمه انجام داد. مضاف بر اینکه جوهر مرد هم کار هست و نگرش انسان به زندگی با کار خیلی پخته و بالغ میشه. حتما دیدین کسانی رو که از دبیرستان کار میکردن و فرق محسوس دیدگاهشون رو میتونین ببینین.

غالب ترین نوع کار در دانشگاه TA یا همون دستیار آموزشی است. مبلغش از دانشگاه به دانشگاه متفاوته. تو دانشکده برق یو بی سی البته خیلی رقابت هست برای TA شدن و ضمانتی نیست که حتی سال چهارم هم شما TA بشین اگه تو نوبت باشین. البته پولش مناسب هست و اگه TA شدین دیگه کار دیگه ای در کنار اون لازم نیست بکنین (با فرض اینکه RA دارین). باز سیاست های دانشگاه ها در مورد انتخاب TA متفاوته. مثلا ما تو دانشگاه تهران اگه موافقت استاد درس رو میگرفتیم کافی بود اما تو یو بی سی دانشکده تصمیم میگیره که چه کسی TA چه درسی باشه. پس تحقیق کنین در مورد این موضوع هم قبل از خروج از ایران.


حالا اجازه بدین خاطره ای از یه دوست مطرح کنم که دلش نخواست حتی با اسم مستعار اینو منتشر کنم. بنابراین با عذر خواهی از شما و با احترام به حریم خصوصی این دوست ماجرا از این قراره:

"خاطره بدی که من می خوام به اشتراک بذارم مربوط میشه به استادی که یک ترم حل تمرین اش بودم. در همون اولین جلسه، برخورد استاد حسی را بهم داد که در سی سال زندگی ام تجربه نکرده بودم. حس اینکه من یک انسان مختار نیستم بلکه تنها اجازه دارم با هر چه استاد تعیین می کنه موافقت کنم. یادم می آد با اینکه روبروش نشسته بود و جلسه دو نفری بود، بهم اشاره می کرد با انگشت و می پرسید مطمینی می تونی حرف شنو باشی و همه قواعد را اینطور که من می گم انجام بدی؟ یادم می آد بدون اینکه نظر من را بپرسه شروع کرد به ضبط کردن صدام رو آیفونش و وادارم می کرد که بارها بگم "بله موافقم". سعی کردم به بهانه ای جلسه را پایان بدم تا فرصت داشته باشم رو شرایط موجود فکر کنم. اول نمی خواستم به کسی بگم. اما بعد که با منشی دانشکده درمیون گذاشتم متوجه شدم که این مورد مثل "بولی کردن" (bullying) مفهوم شناخته شده ای ه به نام "هَرَسمِنت" (harassment) و هیچ شخصی حق نداره در محیط دانشگاه اینطور رفتار کنه و راه هایی هست برای مقابله باهاش. هنوز هم قدردان رییس دانشکده هستم که برام وقت گذاشت و حمایت کرد. بهم توضیح داد که مراکزی به عنوان "اکسِس اَند دایوِرسیتی" (access and diversity) یا "اُمبادز افیس" (ombudsoffice) برای این منظور هستند و یو بی سی سیاست هایی داره که به استاد اجازه چنین برخوردی را نمی ده. ولی از اینها مهم تر کمکی بود که بقیه دوست هام که حل تمرین همون استاد بودند بهم کردند. در نهایت این ما دانشجوها هستیم که می تونیم از همدیگه حمایت کنیم و به هم کمک کنیم. این شاید مهم ترین چیزیه که دوست دارم از به اشتراک گذاشتن این نوشته تو یادتون بمونه. من نیاز داشتم از جلسه دو نفره داشتن با اون استاد پرهیز کنم و از دوستام می خواستم که هماهنگی ها را طوری انجام بدیم که گروهی به جلسه بریم. براشون توضیح دادم که چی شده و خواستم که کمکم کنند. و اینطوری کم کم اوضاع خوب شد. در نهایت من تونستم تا پایان کارهای اون درس را بدون اینکه اذیت بشم انجام بدم. و حتی بعد از امتحان پایان ترم، استاد درس -که در تمام این مدت اشاره ای به اون جلسه اول نکرده بود - ازم معذرت خواست. اما اگر حمایت دوست هام نبود یا اگر مساله را مطرح نکرده بودم و کمک نخواسته بودم، فکر نمی کنم می تونستم هیچ موقع فراموش کنم و از حس بدی که داشتم بیرون بیام."

پس TA کردن هم حتی مثل انتخاب استاد دقت میخواد. دقت دقت دقت (اسمایلی عینک دودی)


یو بی سی یه سیاست خوب داره و اون اینه که TA  استاد خودش بشه. به هر حال مسایلی هست که دانشجو روش نمیشه به استادش بگه چون پول میگیره ازش. بنابرین ممکنه کار بیشتر از حد معمول برای TA بودنش ازش خواسته بشه و نتونه اعتراض کنه. لذا تا حد امکان از TA کردن برای استاد خودتون اجتناب کنین. حتی کسانی که رابطه خوبی با استادشون به عنوان استاد-دانشجو داشتن از رابطشون به عنوان استاد-TA معمولا گله مند هستن. پس به نصیحت اینجانب گوش کنین. لطفا .

بعد از اون به کار on campus میرسیم. کارهایی که توی کمپس میشه کرد طیف متنوعی داره. از کار در کتابخونه گرفته تا رستوران های دانشگاه. یا کار تو مغازه های دانشگاه به عنوان کمک به مشتری ها در انتخاب محصولات. اینجور کارها خیلی معمول هست و اگه شما احساس عار میکنین از انجام اونها تأکید میکنم نگرش خودتون رو نه تنها به اپلای و خارج بلکه به زندگی عوض کنین :دی. تو فرهنگ ما هنوز این مساله خیلی جا نیفتاده اما کم کم داره جا میوفته و این باعث غروره. یادمه برای موسسه خیریه ای تو کانادا کار میکردم و عواید اون صرف کمک به تحصیل بچه ها تو ایران می شد. کسانی که مثلا باهوش هستن که دانشگاه آزاد قبول بشن اما توان پرداخت شهریه رو ندارن. موسسه بهشون کمک میکرد به شرطی که یه حرکتی میزدن. مثلا دم عید میرفتن راه پله میشستن یا مثلا پدر یکیشون کشاورز بود میرفت میوه ها رو با این به اصطلاح گاری ها تو خیابون میفروخت. من اینو نگفتم که جنبه تضاد طبقاتی و اینا رو بگم که تو جامعه ایران داره بیداد میکنه. بلکه اینو گفتم به دلیل اینکه انگیزه بعضیا رو ببینین تا چه حد هست که نهایت سعیشون رو میکنن برای درس خوندن و ارزش تحصیل رو میدونن. حالا مقایسه کنین اینا رو با اون طیفی که تمام افتخار زندگیشون دوردور کردن تو اندرزگو و جردن و به رخ کشیدن نمایشگاه ماشینشونه. به هر حال هدف این نوشته آسیب شناسی اجتماعی نیست که بخوام راجع به درست یا غلط بودن این بحث کنم. هدف اینجا همون غیرت کار کردن و یا به قول گفتنی "جنم" هست که اینها دارن. یه ضرب المثل هست که میگه اگه پدرت پولدار نیست مقصر تو نیستی اما اگه پدرزنت (یا پدرشوهرت) پولدار نیست مقصری" :پی. حالا اینکه جوک بود. اما من اینطوری تعبیر میکنم ازش: اگه روزگار بهت اندازه بقیه نداده بود مقصر نیستی. اما اگه نهایت تلاشتو نکردی مقصری. کلا من همیشه خودمو مقایسه نمیکنم با کسی. همیشه سعی میکنم پیش وجدان خودم سربلند باشم و اگه ٥ سال بعد به عقب نگاه کردم نگم اون روز فلان جا من میشد فلان کار رو هم بکنم اما تنبلی کردم انجامش ندادم.

بعد از کار on campus میرسیم به کار off campus . کار کردن خارج دانشگاه ی مجوز تو کانادا میخواد که بهش میگن (off campus work permit). این مجوز به شما فقط اجازه میده ماکزیمم ٢٠ ساعت در هفته کار کنین. معمولا کمپانی های مهندسی کسی رو به این صورت که میشه پاره وقت استخدام نمیکنن. با این مجوز میشه مثلا رستوران های خارج دانشگاه کار کرد. البته دیده شده کسی هم کار مهندسی بگیره اما روش حساب نکنین زیاد. نکته دیگه اینه که دانشگاه براش مهمه که شما به درستون لطمه وارد نشه با کار. بنابرین اگه از "academic good standing " خارج بشین مجوز شما باطل میشه. اینکه وضعیت تحصیلی خوب معنیش چیه دانشگاه به دانشگاه فرق میکنه. برای یو بی سی معدل  باید بالای ٨٠ باشه فکر میکنم. هزینه درخواست این مجوز هم ١٥٠ دلار میباشد و تا آخر مجوز تحصیلتون به شما مجوز کار میدن.

آسونترین نوع کار برای دانشجوهای فوق لیسانس و دکترا تدریس خصوصی یا tutoring هست. پولش رو به صورت نقد میگیرین و بنابرین چون هیچ رکوردی ازش در دسترس نیست مجوز کار هم نداشتین نداشتین.در مورد مسایل مالیاتی هم راحتین چون پول نقد گرفتین.


"When life gets tough, you're doing it right"


بقیه در قسمت بعد
  • خود مونی